روزگار تازه ای در راه است

روزی کسی گفت "دوستت دارم". انگار هزار سال پیش بود، هزار سال طولانیِ کشدارِ آرام. نگاهش کردم اما باور ... نه. تهران تلخ غمگینی را از سرمی گذارندم آن روزها. گفت "دوستت دارم". خندیدم. بعید بود، دور، ناپیدا، ناممکن. گفت "دوستت دارم" و فکر کردم هر دوستت دارمی روزی می رود گم می شود در فضا. نرفت. ماند. گفت "دوستت دارم" مثل یک آواز طولانی سکرآور. زیباترین پرنده جهان زیباترین نغمه اش را سرداد و من دلم لرزید. چشم که باز کردم دیدم آهسته آهسته مرا کشانده بیرون از آن چاه و رنگ را پاشیده به روزگارم، درست مثل یک باران بهاری که ناغافل خیست می کند، مثل عطر یک گندم زار، مثل یک کوره راه که می رود و می رسد به امن ترین نقطه جهان ... و اینجا تازه اول راه است و ما که در ابتدای یک عاشقانه طولانی ایستاده ایم ... 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو