دستهایم را می کارم ...

روی آب شناورم انگار. چشمهایم را می بندم و نور از جایی بین پلکهایم رد می شود و پخش می شود در سرم، رها و بی وزن ام. حال جدیدی است و عجیب. برای من که همیشه جنگیده ام، همیشه سرم پر بوده از نقشه و ایده، همیشه دویده ام این حال آرام و ملو تجربه دیگری است. حتی گاهی می ترسم از اینکه آرزویی ندارم دیگر. خالیِ خالی ام، حتی از کلمه. در سرم هیچ صدایی نیست. سکوت است فقط. هیچ وقت اینقدر کم و کوچک نخواسته ام از جهان و اینقدر راضی نبوده ام. باور کرده ام که خودم را بسپارم به جریان زندگی، بخواهم و بگذارم پیش بیاید. یک جوری به خودم و به جهان فرصت بدهم. سخت است، خیلی سخت. در جامعه ای که همه تشویقت می کنند به رفتن، به مبارزه، ایستادن کار سختی است اما آنها نمی دانند گاهی دویدن فقط از هدف دورترت می کند. دنیای غریبی است دنیایی که گاهی جان نکندن در آن بعیدترین کار جهان می شود ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو