زن آقا

رفته بودم به مراسم رونمایی از کتاب دوست عزیزی. کتاب را امضا کرد، داد دستم. بازش که کردم صفحه اولش نوشته بود:
"صبح برای که آغاز می شود؟
 به نام او"
نفسم گرفت. وسط کافه بغلش کردم سفت. رویم اگر می شد گریه هم می کردم. نشد که بگویم برای روزهای بی آغاز است و شبهای بی پایان و به خاطر یک جمله که نفسم را بریده. گفتم تبریک پسر جان و از کافه زدم بیرون ...
"... سراسیمه تر از قبل می دود سمت حیاط، کمی مکث می کند، نفسی چاق می کند و خیلی زود برمی گردد و کز می کند توی اتاق و دیگر هیچ نمی گوید.
خوب می دانیم همه مان دیگر هیچوقت خبری از آن آقای بیست و پنج سال پیش قبل نمی شود. به جای او پدرم با چند کیلو خرمای تازه آمده است توی حیاط و مادرم بیست و پنج سال قبل را با چند کیلو خرما از دست می دهد."*
*زن آقا(داستانهای خیلی خیلی کوتاه) -  علی میری

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو