وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند*

سرفه امانم را بریده بود. داشتم خفه می شدم. با خودم گفتم لابد از زیادی سیگار است و گریه. پنج شنبه غمگینی بود، سربی رنگ و من پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر ایستاده بودم. اعداد قرمز آن بالا تو چشمهایم کج و معوج می شدند، اشک می سرید روی گونه هام و دو خط درخشان می ساخت در مه سرگردانی از توتون که فراگرفته بودم. پیشتر که رفتم صدایم خش دار شد و کم کم به جایی رسید که دیگر صدا نداشتم ... وقتی برگشت انگار کن کسی ناخن کشیده باشد رویش. ده روز می شود که من بی صدا و کم صدا و بد صدایم ...  
خواب دیدم نشسته ام کنار یک باغچه و عق می زنم. چیزی راه گلویم را بست. داشتم به خودم می گفتم دیگه قورتش نده، بزار بیاید بیرون. دست انداختم و یک تکه گوشت مثل یک جنین نارس کوچک میان دستانم بود ...
حسی در من می جوشد که باید بیرون بریزمش و خلاص. نمی شود اما. نمی توانم. کسی به قرب در دل من است که راه به من می بندد، به اشک، به آه، به دلِ تنگ، به هرچه خاطرش مکدر کند. من الهه سکوتم، مادر هزار کودک متولد نشده، هزار حس مگو، هزار راز معلق آواره. من کولی بیانگرد این روزهام، سرگردان و مشوش، بی بلندی، بی فریاد، به دنبال رنگی ترین رویاهایم که همینطور با باد می رود و کودکانم، جنینهای نارس کوچکی که عق می زنمشان و دوستت دارمهایی که نه در چاه، در باغچه می کارم و چه شعری از این غمگینتر، سبز هم نخواهد شد می دانم ... و سکوت و صبر ... و باد که در آغوش خالی ام می پیچد ...
*سعدی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو