از کارگرانی که بیهوده کار می کردند

روایت آنقدر ساده بود که مردم نشسته در سالن را وا دارد به تکرار "که چی؟" های ممتد و مکرر. روایت اما همانقدر عمیق بود که وقتی تیتراژ پایان رفت احساس کردم چیزی در/از من رفت که قبلا جاگیرم بود خیلی و سنگین. دلم گرفت از دست خودمان که از سرطان کشنده همسر دوستمان هیچ نمی دانیم، عشقهایمان را به سکوت برگزار می کنیم بیست سال آزگار، خود را به عمد می بازانیم نکند که بگوییم و ببازیم، به پرشورترین روابط عاطفی دوستانمان به دیده تمسخر نگاه می کنیم اما برای انداختن سنگهایی که هیچ هم بار زندگیمان را کم نمی کنند آنچنان اصرار داریم که انگار هدف از آفرینش ما همین بوده و بس.
مانی خان حقیقی خوب می داند چه می خواهد بگوید. برمی دارد شما را می برد جایی که بشود از بالا زندگیتان را ببینید – پلان زندگیتان را – و ببینید که مشکلاتتان بعضا سنگ بی آزار کنار جاده اند و شما بیخود گیر داده اید که از سر راه برش دارید و هدفهایتان همان قدر بی ارزش و قهرمانانتان همان قدر پوشالی و مبارزاتتان همانقدر باسمه ای و کل زندگییتان همانقدر به فنا. که اگر چشم باز کنی و درست ببینی خوشبختی آنقدر دم دست تو است که کافی است دست دراز کنی تا بگیریش، که دیگر نمی گذاری عشقت سوار ماشین راهدار شود و بی صدا برود، اگر سنگ را به حال خود رها کنی البته. و کدام ماست که زمانی گیر نکرده باشد به سنت، اعتقاد، ترس، گذشته، هنجار جامعه، مدرک بالاتر، درآمد بیشتر و ... و از دست نداده باشد، ترک نشده باشد و فراموش و تارانده؟
و پایان بندی ای درخشان از سنگی که عاقبت فرو می افتد و رادیویی که پیروزی تیم فوتبال ایران را اعلام می کند و سرود قهرمانی ای که پخش می شود ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو