این شهر پر از دیوار است

روی دیوارهایش نوشته :"نزدیک نشوید. خطر تیراندازی" اما قضیه هیچوقت برای ما اینقدرها هم مهم نبوده از بس به وجودش عادت کرده ایم. خودم را می گویم. عادت کرده ام از بس خیلی سال است که هی آنجاست و من هی از کنارش رد می شوم و هی آدرس می دهم که روبروی زندان، بلوار زندان، بعد از زندان اولین تقاطع، که من میدانم مثلا دیوارش که تمام شد اولین بریدگی را باید بپیچم به سمت خانه. که برای همه ما که آنجاییم بیشتر یک نشانه شهری است تا زندان مخوف و وحشتناک رجایی شهر. بهتر است بگویم که بود. اما به تدریج که این تبعیدها شروع شد هربار که از کنارش رد می شوم و با خودم فکر می کنم مثلا سحر خیز پشت این دیوارهای بلند است یک جوری ام می شود. یک جوری ام می شود وقتی می بینم دارم از کنارشان رد می شوم و تنها به این فکر می کنم  دیوار که تمام شد حواسم باشد مبادا بریدگی را رد کنم. حالم بد می شود وقتی می بینم آدم خوبهای این مملکت را می گذارند کنار جنایتکارانی که خط آخرشان آنجاست. حالم بد می شود وقتی پای داستان زنی می نشینم که هم سلولی اش زنی بوده که از گوشت شوهرش قورمه سبزی پخته و خانواده مرد را مهمان کرده به ناهار و این یکی که مبارز است و از آنهایی که قبل و بعد انقلاب خیلی هم برایش تفاوت نداشته و تا چیزی می شده اول این را می بردند آن تو، از ترس یک سال تمام خواب نداشته. حالم بد می شود وقتی فقط چند دقیقه کوتاه با آن دیوارها فاصله دارم و کاری ازم برنمی آید. می دانی؟ خیلی هم فرق ندارد. داستان هرچه که باشد، از تبعید زجرآور بین آن دیوارهای خاکستری بگیر تا اعتصاب غذا در جایی دیگر، آدم اگر آدم باشد حالش بد می شود وقتی شرافت را اینطور در بند می بیند. حالم بد است...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو