از کتابهایی که می خوانم - 1

...
و واقعا چشمهایش را بست. چشمها را بست و سرش را چرخاند و یک دست را بلند کرد تا چیزی را پس بزند که نمی شد پس زد. شیگور به صورتش شلیک کرد. هرآنچه ولز قبلا فهمیده بود یا فکر کرده بود یا دوست داشته بود به دیوار پشت سرش پاشید و آرام به پایین لیز خورد. چهره ی مادرش. اولین دوستش. زنانی که می شناخت. چهره ی مردانی که پیش از او مرده بودند. بدن بی جان کودکی در کنار مسیلی در کشوری دیگر. او با نیمی از سر خود روی تخت افتاد با دستانی باز از هم در حالی که بخشی از دست راستش هم نبود. شیگور ایستاد و پوکه های خالی را از روی زمین برداشت و به شان فوت کرد و در جیبش انداخت و ساعتش را نگاه کرد.
از روز تازه یک دقیقه گذشته بود ...
   - جایی برای پیرمردها نیست . کارمک مک کارتی . ترجمه امیر احمدی آریان

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو