امسال سال دیگری است، سال بهتری ...

داشت سازدهنی می زد، قطعه زیبایی بود، ایستاده بودیم بر بلندترین نقطه شهر. داشتم فکر می کردم یعنی از این همه خانه در این شهر 50 مترش حق ما نیست؟ چشمم به آن حجم انباشته به هم فشرده، اشکم سریده بود و می ترسیدم سربرگردانم چشمانم را ببیند. سازش را رها کرد. سکوت شد. بی هوا پرسید الان دقیقا دلت چه می خواهد. دلم یک خانه میخواست برای خودم، برای خودمان ... و این دومین باری بود که در این چند روز اتفاق می افتاد. اولین بار وقتی بود که داشتم سفره هفت سین را می چیدم. دیدم دلم می خواهد این سفره را جای دیگری بچینم، جایی که من خانمش باشم ...

اینجور زن بودن را بار اول است دارم تجربه می کنم. قبلترها روابط کوچکی داشتم که قرار نبود زندگی ام را تغییر دهند، هوایی ام نمی کردند، برایشان به آب و آتش نمی زدم، کوچکترین مسئله را تاب نمی آوردم، آدمهایی بودند نه برای اینکه ماندگار شوند فقط برای اینکه حال و هوایم را عوض کنند، آدمهای کوچکی که زود از زندگی ام پاک می شدند به اولین پرخاش، اولین دعوا، اولین دلگیری. آدم بی رحمی بودم. آدم کینه توزی که چون کسی روزی جایی فرصت نداده بود اشتباهم را جبران کنم آدمها را می تاراند به اولین اشتباه. آدم فرصت سوزی بودم من که لغزشها را نمی بخشیدم. حالا اما ته ته همه آن دعواها و دادها و گریه ها آغوشی است که از من دریغ نمی شود، دوستت دارمی که تمام نمی شود و این آن معجزه ای است که در حال رخ دادن است ...

موقع برگشتن 5 تا گلدان خریدیم به نیت زایش، برکت، عشق. عشق هوای امسالمان باشد، برای همه مان، عیدمان/تان مبارک ... 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو