.

برف می آمد. تا صبح ثانیه شمردم که هوا روشن شود بروم بیرون. میان جنگل بودیم، میان شالیزارها و مزارع چای. غافلگیر شده بودیم. با لباسهای بهاری ایستاده بودم بین یک عالمه برف و مه، روسری ترکمن ام سرم بود، یک تکه از بهار پر گل که برف می نشست رویش و من می لرزیدم. یک سگ قهواه ای از الوارهایی پرید که قرار بود حریم خانه باشند. آمد کنارم ایستاد. خودش را چسباند به پاهایم، گرمای بدنش دوید تا زیر پوستم. برادر بزرگتر تعریف می کرد شبهایی که در سربازی سر پست بودند و هوا سرد بود سگها را بغل می کردند و گرم می شدند. سگ را بغل کردم. داغ داغ بود. یادم رفت پیش برادر کوچکتر که حالا سرباز است در یک جای خیلی دور، کنار یک مرز آبی در خلیج فارس. فکر کردم آنجا آنقدر گرم است که نیازی ندارد سگی را بغل کند و دلم برایش تنگ شد. مادرم صدایم کرد که بروم داخل. کفشهایم خیس شده بود و روسری ام هم. کنارم یک سگ قهوه ای ایستاده بود و من داشتم به همه سربازهای سرزمینم فکر می کردم. به آن چند تایی که دیگر در کنار مرز نبودند، در یک جای دور گم شده بودند و یکی شان در گور. 11 فروردین بود. برف می آمد. برادرم در یک جای خیلی دور زیر آفتاب سوزان و کسانی در اسارت و خورشید در دل خانواده ای غروب کرده بود ...

پینوشت: امروز که خواندم تا پایان مذاکرات مرزبانی کشته نخواهد شد یک نفس راحت کشیدم. اما امان از جای خالی ... امان ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو