تولدانه

ساعت هفت بعد از ظهر ایستاده بودم جلوی آینه. گفتم خداحافظ سی و یک سالگی. گوشی ام زنگ خورد، کسی در گوشم گفت تولدت مبارک و من سی و دو ساله شدم. زنانگی سی و یک ساله من دامنش را جمع کرد. ترسهایم در دامنش بود، خط قرمزها، تابوها ... همه آن چیزهایی که عمری بسته بودم به دست و پایم و نمی رفتم، می ماندم. او بزرگترین ترسهای من را با خود برد و جسارت را گذاشت که بماند و راه رفته را تا یادم بماند از چه روزهایی گذشته ام. سی و یک سالگی عزیز من جادو داشت با خودش، مرا راهی کرد و من هر قدم که برداشتم نگاه کردم که این منم واقعا؟ و او انتهای مسیر را نشانم می داد که آن تویی، آن توی واقعی. خیلی راه مانده تا رسیدن اما دلم به رفتن خوش است حالا، او هم. دارد می رود و من زنی سی و دو ساله ام پر از زندگیهایی که انتظارم را می کشند ...  نشانه اش اردیبهشت مبارک من است، ولیعصر، باران، کیک و شمع و هدیه و من که غافلگیر و آدمهایی که مهرشان مرا دربرمی گیرد و آغوشهایشان هم. نشانه اش شمعدانی هایم که گل داده اند و دستهایم که زایش را بلدند حالا. نشانه اش تو، نشانه اش عشق، نشانه اش همین زندگی ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو