در فراسوی پیکرهایمان/به من وعده دیداری بده

عشق اصلا هم چیز راحتی نیست. جاگیر است و نفس گیر. ته ندارد اصلا. همین است که آدم یک موقهعایی خسته اش می شود خوب، از این عاشقی هایی که این همه بوی تن می دهد. از عشقیتهایی که اگر تن در میان نباشد تمام می شود. از فیلمهایی که آدمهایش تا می خواهند بگویند دوستت دارم می پرند در رختخواب. که راحت هم را رها می کنند، راحت خیانت می کنند، راحت فراموش می کنند، بعد به هم لبخند می زنند می روند سراغ نفر بعدی. نه اینکه اینها بد باشدها، نه. که گاهی لازم است حتی. اما حواسمان هست دارد یادمان می رود عاشقی. داریم هی هم را اندازه می زنیم با بودن، چه قدر بودن، چگونه بودن، هی رفتنهایمان را اندازه می زنیم، هی فاصله هایمان را متر می کنیم، هی مرز می گذاریم دور رابطه ،هی هم را تهدید می کنیم، هی تن را دخیل می کنیم برای ماندن. حواسمان هست داریم دیگر عاشق نمی شویم؟ داریم فقط فضاهای خالی اطرافمان را پر می کنیم. وگرنه خیلی وقت است یادمان رفته روزگاری را که می شد عاشق شد به یک نگاه، می شد عاشق ماند به یک نگاه. بعد نویسنده ها و کارگردانهایمان هم انگار باورشان شده نمی شود دیگر آنطور عاشق شد. همین است که وقتی می خواهند از فاصله بگویند داستانشان را می نشانند در یک تاریخ دیگر. جنگ جهانی دوم مثلا یا قبلترش، انگار آدمها از یک جایی به بعد دیگر فاصله ها را بلد نیستند. و اینطوری است که آنها زندگی خودشان را می کنند، عاشقیت خودشان را و ما اینجا هی حسرت می خوریم به حال ماتیلدا که دور بود و عاشق بود و کسی به عاشقیتش نمی خندید ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو