در ابتدا کلمه بود
آن سالها که بودی روزگار نوجوانی بود. دستها زیر چانه رویای شاهزاده ای را بافتن که روزی بالاخره می آمد و برایم می خواند:
نام
ات را به من بگو/دست ات را به من بده/حرفت را به من بگو/قلب ات را به من
بده/من ریشه های تو را دریافته ام/با لبان ات برای همه لبها سخن گفته ام/و
دستهایت با دستهای من آشناست...*
عهد کرده بودم شاهزاده ام باید تو را بلد باشد. زین و یراقش مهم نبود، مقام و منصبش مهم نبود. تو را بلد باشد، همین کفایتم می کرد...
حالا
نیستی، شاهزاده هم نیست، نوجوانی من هم. اما کلمات که هست هنوز، امامزاده
طاهر هست . غروب هست. من هستم. حالا نوجوان نه اما هستم. و رویا که هست
مدام و امید که می دود میان زندگی؛
و تو که همیشه در کلماتت هستی...
*شاملو
نظرات
ارسال یک نظر