پیاده رو - جمعه

من کلمه های بی انصافی دارم. نوشته نمی شوند به وقت تنهایی و دلتنگی. رهایم می کنند و می روند و اصلا حواسشان به دل غوغایی من نیست که بی کلمه می ماند و سکوت می کند. ته می کشد و تمام نمی شود. جان می کَنَد و دل نمی کَنَد. من کلمه های خودخواهی دارم. پشتشان به من است وقتی که تلخم، تنهایم، غمگینم. منتظر می مانند هوای خوبی بیاید، بهانه اش کنند برگردند.
 حالا برگشته اند، با بوی چوب و سیگار، بعد از یک اجرای کوچکِ جمع و جور در یک کافه. و بارانی که می آمد و من با یک گلوی خاموش صدایی را که انگار نمی شناختمش سُر دادم در هوا و دیدم که می چرخد و می نشست روی میزها، می نشست روی دستها، می نشست روی لبها و دلم رنگ رنگ شد مثل چینهای دامنم و کلمه ها در راه برگشت بودند ...  

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو