زمستان نحس

اولش کسی بود که می گفت: "فقط کسانی می توانند یک فاجعه را توضیح دهند که لمسش کرده باشند، البته اگر بتوانند توضیحش بدهند."(صحنه آغازین زمستان 66) 
حاج کاظم آژانس شیشه ای هم همین حس را داشته به گمانم. همین حس من را که با هر صدای انفجار قلبم به تپش می افتاد و با عکس العمل عصبی بازیگرها زار می زدم و بقیه به شوخی می گرفتندش و می خندیدند. شده بودم مثل رزمنده هایی که هنوز دگرگون می شوند با اسم جنگ و متهم می شوند به جا ماندن در زمان، که ای بابا یک روزهایی بود، آمد و رفت و تمام شد. و نمی دانند و نمی فهمند که جنگ در دل ما هیچ وقت تمام نمی شود. جنگ که بیاید یک جور آرام بیرحمی جاری می شود در روزهایت، در خاطره هایت، در ترسها و اضطرابهایت و می خراشد و می بردت بی که بفهمی.  بعد یک روز، یک جا، ناغافل سر زخمت باز می شود، از درد مچاله می شوی و سایه آدمها را می بینی که رد می شوند از کنارت، به دماغشان چین می اندازند و زیر لب غر می زنند که تمام شد دیگر. چرا تمامش نمی کنید؟ نمی دانند، نمی فهمند ...  
حالا همکارم از صبح دارد از این اتفاقات جدید می گوید، از ترور و انفجار و ... و از اینکه از حرفهاشان دیشب بوی جنگ می آمد. پشتم تیر می کشد. دارم فکر می کنم به همه آن بچه هایی که 8 سال دفاع مقدس درس تاریخشان است فقط، همانها که زار زدنهای من برایشان عجیب است. دارم فکر می کنم کاش هیچ وقت ندانند، کاش هیچ وقت نفهمند ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو