همه مردمان سرزمین من

کل ماجرا چند دقیقه هم طول نکشید. میدان ونک از تاکسی پیاده شدم. اطراف را رصد کردم برای پیدا کردن سگهای حکومتی که نبودند خوشبختانه. دل دل کنان راه افتادم که دیدم یک خانم چادری از زوایای پنهان خیابان دارد می آید طرفم. گارد گرفتم و آماده شدم. جمله بود که در سرم وول می خورد. منتظر بودم چیزی بگوید تا کلماتم را آوار کنم سرش. گفت :" ببخشید خانم." به زبانم آمد که جانم و حالتم شد مثل کسی که در رینگ جا خالی داده به مشت طرف مقابل.هی خودم را فحش می دادم که خراب کردی. جانم یعنی چی؟ پس کو اقتدار؟ اما هنوز ر اقتدار درست در سرم جاگیر نشده بود که پرسید:‌" مترو میرداماد چه طور باید برم؟" وا رفتم. داشتم با دشمن فرضی می جنگیدم و تازه تلفات هم می دادم. نمونه اش همین جنون تازه که تا پا می گذارم درخیابان هی در ذهنم به مبارزه می طلبشان. فکر کردم فرق من با آنها چیست؟ آنها که از روی لباس من نتیجه می گیرند که جن.ده ام و من که با دیدن هر چادر سیاه یادم می رود نباید قضاوت کنم آدمها را از روی پوششان، که حساب آدمها جداست از این منادیان اصلاح بشریت. این درست که ما برای خودمان بودن در خیابانهای شهر می جنگیم، هر روز و هر روز و این درست که خیال ناآسوده اش مال ماست، اعصاب خوردش مال ماست، راه دور کردنها، تحقیرها، درگیر شدنها، تعهدهایش مال ماست اما کاش اخم و تخم هزینه هایی که می دهیم را سر کسان دیگر نریزیم و کاش حواسمان باشد که با رو گرداندنمان از هم آب می ریزیم به آسیاب کسانی که سیاستشان تفرقه بنداز و حکومت کن است...  
زن که تشکرکرد و ازمن دور شد فکر کردم چه خوب که جانم همین طور روی زبانم است ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو