رونوشت به خودم

مترونوم دارد می دود. رومبا می زنم با سرعت صد و بیست. آنقدر سریع که انگشتهایم به فرمانم نیست. اگر بخواهم فکر کنم به نتی که می زنم دستانم کند می شود. همه چیز را سپرده ام به دستانم، انگشتانم خودشان می دانند چه باید بکنند و من تنها دل سپرده ام به جذبه رقص آور قطعه. ضربه آخر را با چنان قدرتی می زنم که انگار الان سیم پاره می شود می زند توی صورتم. غرّه ام به خودم. که یعنی بیا کتاب پنج را شروع کن استاد، ببین هرچه گفتی زدم. فکرم را می خواند لابد که می گوید "دو تا هم از سولئارس بزن تا مجوز صادر شود." آه از نهادم بلند می شود. صدای من است که دارد می گوید "نمی شود. نمی توانم باهاش ارتباط برقرار کنم. شوقی برای زدنش ندارم." می گوید: " راست می گویی. باید کلیدش را بیابی. تا درکش نکنی هم شنیدنش سخت است هم زدنش." می گوید: " جاز گوش می دهی یا بلوز؟ دیده ای اولش چه گوش خراش است، اما صبر که کنی، دل به جذبه اش که بدهی پر می شوی از زیباییش، لذت می بری که گوشهایت را بسپاری بهش. مداومت دختر جان، مداومت، آنقدر که رمزش را بیابی، فرصت تا جاری شود در تو."
این درس برای خودم تا یادم باشد اگر دفعه بعدی در کار بود ترس را بیاندازم یک جای دور و از دردهایم حرف بزنم، چندباره و چندباره. شاید آنقدر از زخمهایم خون بچکد تا خوب شود. یادم نرود که درد را می شود گفت، می شود شنید ولی نمی شود پرسید. حرف بزنم، بی توقع این که از من بپرسد چرا و یادم نرود ما خدایان کوه المپ نیستیم، ما آدمیم و آدم به اندازه زخمهایش بزرگ است. دفعه بعد یادم باشد یک جور دیگر عاشق شوم. کاش یادم نرود ...   

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو