اینجا که منم

از ولیعصر اگر بپرسید بهتان خواهد گفت دختر پایش روی زمین نبود اصلا. قبلش رفته بود آخرین اجرای نمایشی و صندلیش شکسته بود و مجبور شده بود بنشیند لبه صندلی و هی با آدمهای صحنه رفته بود، هی دلش خواسته بود وسط صحنه باشد، آه هم کشیده بود و به خودش لعنت فرستاده بود که دوباره سر از تئاترشهر درآورده. که اصلا این حسرتها مال همینجاست. همه آن آرزوها، همه آن رویاها، آن خاطره ها مال همینجاست. همه آن آ- اَ- اِ- اُ ها، همه آن دایره های اعتماد، آن "دو دزد رفتند پی دزدیدن بز" خواندنها، همه و همه انگار سنجاق شده به این صندلی های شکسته، این تشکچه ها، این سالنهای کوچک زیرزمین. نمایش که تمام شد غر زد که این دختر چرا اینقدر بدنش خشک بود؟ و سارا خندید که می خواهی باهاش بدن کار کنیم؟ و حسرت را با خودشان کشیده بودند تا روی زمین، تا آنجایی که کسی به بهانه نمایشهای آیینی کپرش را زده بود وسط شهر و روسریهاشان که یک عالمه گل داشت همینجور داشت در باد می رفت و دختر یادش رفت بدن بازیگر چه قدر خشک بوده، نشست بین آنهمه گل و دست کشید روی گردنبندی که سنگهاش رنگی بود و مرد داشت می گفت که فلزش ورشو است و نمی دانست ورشو برای من یعنی قشون روس در خیابانهای تبریز، یعنی دستبندی که مادربزرگ بست به دستم، یاد ایام عاشقیش را. و زنی که آنجا بود با لباس محلی، داشت به من می گفت زیبایم، که خودم می دانم اصلا و تا به حال کسی به من گفته؟ و من هرچه فکر کردم دیدم یادم نمی آید آخرین بار چه کسی بود که گفت زیبا و گردنبند را گرفتم در مشتم و حسرت را گذاشتم در کپر بماند و ولیعصر دختری را دید که دامنش رنگی بود و سنگهای در مشتش هم و داشت با یک کلمه زیبا تا روی ابرها پرواز می کرد ...     

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو