از دیدار من با یک فرشته قلمبه بامزه

 یک وروجک موفرفری تپل از اونایی که کفش چراغدار پاشونه اومد محکم زد به من که داشتم ولیعصر را نم نم می رفتم بالا. با اون چشمای تیله ایش نگاهم کرد و تا اومدم قربون صدقه اش برم نگاش افتاد به باباش و پا گذاشت به فرار تا دوباره باباهه نگیرتش. دستش را ول کرده بود گویا و داشت حالی می کرد با این قضیه. اما یه هو وایساد. رسیده بود به سنگفرشهایی که توش شیشه است و تو شب برق می زنه. اون چشمای شیطونش یه برقی زد و گفت:" بابا نگاه کن. اینجا زمین اش چه قدر ستاره داره!!" یعنی اگه این قدر سرماخورده نبودم حسابی چلونده بودمش از بس که خوشمزه بود ...

پینوشت: تا حالا شده هوس کنید بچه داشته باشید؟ این فرشته کوچولو دیشب یه همچین حسی به من داد... 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو