نامه

 فكرش را مي كردي اين طور شود قصه مان؟ كه نقطه پايانش جاي ديگري باشد بعد از 6 سال ، سر صبح ميان يك خيابان خلوت پاييزي؟ در كدام پس زمينه ذهنم گم شده بودي كه خيلي وقت بود ديگر هيچ جاي زندگيم مال تو نبود؟ خيلي وقت است كه ديگر حسي باقي نمانده. اما اعتراف می کنم دلم گرفت امروز از اینکه چشمانت دیگر برق نزد در هنگام دیدن من. ببينم امروز صبح كه از خواب بيدار شدي همان زمان كه داشتي آماده مي شدي يا وقتي جلوي در اين پا و آن پا مي كردي تا زنت هم بيايد آن زمان كه در خانه را بستي يا وقتي دست همسرت را گرفتي تا راهي شويد يا آن لحظه اي كه پا گذاشتي در آن خيابان فكر مي كردي آن دختري كه دستهايش را كرده در جيبش هدفونش را چپانده در گوشش  و همين جور دل دل كنان پيچيد در خياباني كه تو داشتي از انتهايش مي امدي همان است كه روزگاري همين حوالي مهر و آبان نشستي روبرويش و گفتي كه نمي شود كه خانواده ات كس ديگري را در نظر گرفته اند برايت. همان كه در سكوت بارش را جمع كرد و همان طور در سكوت رفت. از بس فكر مي كرد عشقي كه به جنون نكشاندت لايق هيچ چيز نيست. شايد اصلا از ياد برده بوديش كه توانستي آن طور نگاهش كني بي هيجان بي مهر بي نشاني از آشنايي بي لرزشي حتي . و گذاشتي از كنار هم رد شويم همان طوركه دو غريبه وحتي به خودت زحمت ندادي از سر كنجكاوي لااقل سرت را اندكي بچرخاني ببيني در انتهاي همان خياباني كه تو ازش آمدي آن غريبه ايستاده كنار جدول و دارد با خودش فكر مي كند كاش خوشبخت باشي.شايد آن وقت لازم نبود كه اثبات كني نيك بختيت را. شايد آن وقت حلقه دستانت را دور بدن آن زن مي گذاشتي براي وقتي كه ديگر در آن خيابان نباشي...  

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو