نقدی چنین میانه میدان

عقل دهم پر بود از دیالوگهای به یاد ماندنی. از همانها که می شود هرچند وقت یک بار یک جمله اش را کوت کرد و نشست به احسنت و آفرین گفتن. از همانها که گوش آدم را نشانه می روند. می ارزد دیگر، شنیدن این همه کلمه، پشت هم قطار، با آن چند نوازنده نشسته در انتهایی ترین نقطه نورانی صحنه که ویولن سل می زدند با کمانچه، معجون غریبی از جادوی شرقی و حزن غربی. همانقدرکه یادت می رود تابلوهایی که حیف اند به خدا از بس ساخته نمی شوند یا گروتسکی که مانده زیر دست و پای بازیگران، آشفته. شاید هم یادت برود که حیف ایده که با آن پایان بندی می ریزد به هم از بس شعاری است و نچسب. اصلا یکی بردارد بپرسد از آقای کارگردان که نمایش به قول خودتان گروتسک مدرن در باب نقد جریان‌های فرهنگی معاصر را چه به بانوی دو عالم آخر؟ جواب هم ندادید، ندادید البته. ما هم چشمانمان را می بندیم و به روی خودمان نمی آوریم که نمایش بعد از یک حذف ۵٠ درصدی و فقط برای ١٠ روز اجازه اکران گرفته. ما را همان جادوی موسیقی تان بس. همان هوشمندی تان در تبدیل موسیقی غربی ابتدای نمایش به موسیقی شرقی که ما را بدرقه کرد. اصلا چه نقدی بهتر از این؟ ما که رفتیم خانه مان و سرمان پر بود از کلماتتان و همانطور لمنده بر روی مبل و سیگار گیرانده به لب فکر کردیم که این حذف حداقلی و آن تطهیر حداکثری شاید و فقط شاید یکی از همان جریانهای فرهنگی معاصر باشد که قرار بود نقد شود...
در ضمن این خط از دیالوگتان تا صبح دست از سر ما برنداشت : " باید رها کنی/ دیگران را از قید خاطرات خود/ خود را از قید خاطرات دیگران/ دیگران و خود را از قید/ قید را از زمان و مکان."

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو