...

می دانی سخت ترین قسمتش کجاست؟ آنجا که ناخودآگاه دستم می رود که شماره ات را بگیرم یا ناغافل صدایت می کنم یا وقتی یک موسیقی زیبا می شنوم مثلا و می خواهم که برای تو هم بفرستم. آن هجوم نبودنت، هجوم لعنتی نبودنت، درست همان لحظه ای که دوباره از هم فرومی پاشم ... یا مثلا رفته باشم اجرای امین، زودتر رسیده باشم و بخواهند نورها را چک کنند و یادم برود حوالی آن پلاتوی دانشگاه تهران و تو که ایستاده بودی روی نردبان به چک کردن نور و امین استرس پایان نامه داشت... یا مثلا وقتی خبر قبولی ام آمد و تو نبودی که پشت تلفن از خوشحالی جیغ بزنی... یا موقع ثبت نام، موقع فرم پر کردن که نوشته بود متاهل/ مجرد و من خودم را دیدم که شکسته هایم پخش و پلا ... و اشک ... و غم ... و دلتنگی. آخ از دلتنگی ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو