سهمگینترین قسمتش برای من این است که نتوانستیم از هم خداحافظی کنیم، نشد که در آغوش بگیرمت. هربار می آیم آنجا با خودم فکر می کنم یعنی واقعا آنجایی؟ دلم می خواهد خاک را بزنم کنار و بیرون بکشمت. به بدنت فکر می کنم، به دستهایت  و به اسم خودم که روی انگشت حلقه حک کرده بودی. تا کجا دوام می آورند؟ الان چه شکلی شده اند؟ دلم برای بوی تنت، برای آغوشت، برای قلقلک دادنهایت که عصبی ام می کرد، برای دوستت دارم گفتنهایت، برای ذوق کردنهایت مثل بچه ها، برای نوازشهایت، دلم برای خودت خیلی تنگ شده، خیلی ....

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو