سهمگینترین قسمتش برای من این است که نتوانستیم از هم خداحافظی کنیم، نشد که در آغوش بگیرمت. هربار می آیم آنجا با خودم فکر می کنم یعنی واقعا آنجایی؟ دلم می خواهد خاک را بزنم کنار و بیرون بکشمت. به بدنت فکر می کنم، به دستهایت و به اسم خودم که روی انگشت حلقه حک کرده بودی. تا کجا دوام می آورند؟ الان چه شکلی شده اند؟ دلم برای بوی تنت، برای آغوشت، برای قلقلک دادنهایت که عصبی ام می کرد، برای دوستت دارم گفتنهایت، برای ذوق کردنهایت مثل بچه ها، برای نوازشهایت، دلم برای خودت خیلی تنگ شده، خیلی ....
بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب
در من زنی است که مویه می کند، کاه می پاشد به هوا، خاک می ریزد بر سر، اما سرد نمی شود. زنی که یادش رفت پشت سر کسی که می رفت آب بریزد. زن داغش عین روز اول تازه است ... نه صورتش را، که دلم را می خراشد. در من جوی خونی جاریست و کسی که حزین می خواند : "به آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی "* ... * سعدی پینوشت : الکی محسن نامجو را گوش کنید. سه تارش خود جادوست. یک روز می آیم برایتان می گویم از سحر این ساز. از وقتی در آغوش می گیری اش و رویا آغاز می شود. فعلا بروید گوش کنیدش و تا آسمان بروید ...
نظرات
ارسال یک نظر