...

کلید را چرخاندم توی قفل و به خودم نهیب زدم که چیزی نیست، هیچ جا را نگاه نکن، فقط وسیله ات را بردار و بزن بیرون. می دانستم که میشود به مامان بگویم که برایم بیاوردش به سیاق تمام این چهار ماه و اندی. اما چیزی در دلم هوای خانه را داشت. دلم برای هوایش تنگ شده بود. کلید را چرخاندم و رفتم داخل و ناگهان میخکوب شدم. یکی از گلدانهایم خودش را چسبانده بود به شیشه، به نور و پر شده بود از گلهای ریز قرمز. مگر اصلا این گیاه گل هم می دهد؟ نشستم و یک دلِ سیر نگاهش کردم، خانه را نگاه کردم، خودم را نگاه کردم در تمام زوایای خانه و دلم خواست من هم می توانستم اینطور خودم را بچسبانم به نور و نجات پیدا کنم از اینهمه تاریکی ... مثل دو روز پیش در ماشین که داشتم با مامان صحبت می کردم از همین چیزها و ناگهان ضبط ماشین خود به خود روشن شد و کسی خواند "چشماموُ می بندم وُ می بینم؛ دنیا رو با چشمِ تو، می بینم" و انگار کن کسی در آن لحظات غمگین می خواست به من بگوید ادامه بده، بلند شو و ادامه بده. و حالا، فردای بلندترین شب سال من ایستاده بودم در برابر گلهای قرمز کوچک و داشتم فکر می کردم کاش میشد این بلندترین شب را سپرد به باد و رفت ... شاید که نور جایی در انتظار باشد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو