دخترک آرامی بودم همیشه و کاش که نبودم. خشم، آن دیو تنوره کش، هیچ وقت به تمامی در/با من زاده نشد و اینطور شد که آدمها رفتند و آمدند و زخم زدند روی زخم و من فقط نگاهشان کردم ...

__مامان داشت یک فیلم می دید که آدم قصه آدمهای دیگر را می گرفت، استخوانهایشان را می شکست و ازشان به عنوان عروسک خیمه شب بازی استفاده می کرد. گفتم خوب اگر مفصلهایشان شکسته، اینطور که تکانشان می دهد چرا آه و ناله نمی کنند، مگر درد ندارند؟ مامان گفت فکشان را هم شکسته آخر. با خودم فکر کردم از این دردناکتر هم هست مگر که در سکوت درد بکشی و دلم برای آدمهای توی فیلم سوخت ...
__من همانم. آن آدم اسیر دست خیمه شب بازهای دیوانه. اجازه دادم استخوانهایم شکسته شود تک به تک و هیچ نگفتم. آدمها نگاهم کردند که می خندم و می رقصم و پیش خود فکر کردند که لابد سخت هم بهش نگذشته، لابد آنقدرها هم دردناک نبوده، لابد دروغ می گوید اصلا، درد کجاست و زخم بعدی را زدند، استخوان بعدی را شکستند. درستش این بود که داد می زدم، مشت می کوبیدم، فحش می دادم حتی. درستش این بود که آن رنج را و غم را که به من تحمیل می کردند، می کوبیدم توی صورتشان، باید آدمها را وادار می کردم بپذیرند مسئولیت کارهایشان را، نه که در آخر من بشوم گنهکار قصه یا می گرفتم شانه هایشان را تکان می دادم که ببین لامصب با من چه کردی که هی قرقره نکنند فلانی قوی است، از پس خودش برمی آید و تیغ بردارند و پوستم را بشکافند. اما من هربار به جای فریاد کشیدن نگاه کردم به کجا می شود بیاویزم این استخوان شکسته تازه را تا دوباره سرپا شوم، حالا تو بگیر هربار افتاده تر، شکسته تر، خون چکانتر... و آدمها که هربار بی رحم تر ...
در من هزار فریاد است، هزار بغض فروخورده، هزار مشت گره کرده خیس از عرق... و من که مادر تمام کودکان بی حنجره جهانم ....
#در_ستایش_خشم

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو