این هم از چهارشنبه سوری امسال ما، در یک استانبولی کوچک در حیاط. اما حالا که به عکسها نگاه می کنم آنچنان خیره کننده و زیباست که هیچ هم از یک جشن باشکوه کم ندارد. آن شعله های درهم پیچیده، آن رقص وحشی میان اینهمه تاریکی، آن زرد و نارنجیهای درخشان، آن گرمای خالص وقتی از روی آتش می پریدیم و دستها ... دستهای ما چهار نفر ... یک خانواده ... دستهایی که به مهر آتش افروختند تا مبادا یادمان برود که زندگی از هرچیزی ارزشمندتر است، از هرچیزی...
بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب
در من زنی است که مویه می کند، کاه می پاشد به هوا، خاک می ریزد بر سر، اما سرد نمی شود. زنی که یادش رفت پشت سر کسی که می رفت آب بریزد. زن داغش عین روز اول تازه است ... نه صورتش را، که دلم را می خراشد. در من جوی خونی جاریست و کسی که حزین می خواند : "به آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی "* ... * سعدی پینوشت : الکی محسن نامجو را گوش کنید. سه تارش خود جادوست. یک روز می آیم برایتان می گویم از سحر این ساز. از وقتی در آغوش می گیری اش و رویا آغاز می شود. فعلا بروید گوش کنیدش و تا آسمان بروید ...
نظرات
ارسال یک نظر