هشت مارس
به یک کهنه سرباز می مانم، خاکی و شکسته ...
و انگار کن وطنم در اشغال دیگری. و من که پاره پاره، شرحه شرحه. نه خودم
که آن زن درونِ من. از قضاوتها، خشونتها ... که گاهی خشونت دست نیست که تنت
را بیازارد، طناب و داغ و درفش نیست ... کلام است، نگاه است، لبخند است
حتی که می خراشد و می رود و ردش می ماند تا ابد ... زن بودن یک همچین چیزی
است در این دیار، خون چکان و دردناک ... که یا تن بدهی به آن الگوی محتوم
جامعه و دم نزنی، یا برای خودت بودن بجنگی. یک جنگ سخت نابرابر، و در
برابرت یک لشکر عظیم از تعصب، خشم، قضاوت ... یک لشکر عظیم از جهل ... و
آدم فکر می کند چه خنده ها که ماسیده بر در و دیوار این شهر، چه عاشقیها،
چه آغوشها، چه بوسه ها. و آدم فکر می کند به دلها، به آدمها، به شادی که چه
همه دریغ شده، به آرزوها، به رویاها که گم شده، به مهر، به اشتیاق که رنگ
باخته و به عشق ... و به زن ... و به مرد و فکر می کند زندگی میشد اینطور
نباشد اگر بلد بودیم انسان بودن را پاس بداریم فقط و فکر می کند به انسان ...
نظرات
ارسال یک نظر