سکوت و تنهایی همیشه برای من معجزه می کند. بنشینم خیره شوم به یک رد نور، به یک برگ تازه یا به آن ذرات غبار معلق در فضا و گوش دهم به صداهایی که در سرم می پیچد، جواب همیشه همانجاست، در بین تمام آن هیاهوها، تمام آن جنگها و حتی تمام آن تلاشها برای گریز و نشنیدن و ندیدن. اینطور است که گاهی دل می کنم از دنیای بیرون و دست خودم را می گیرم و می نشانم به تماشا. تماشای بیرون که نه، درون. بعد این وقتها نشانه ها سر برمی دارند و خودشان را نشان می دهند. نشانه است که دوباره هوس دیدن " تلما و لوییز" به سرم می زند، دوباره می روم داستان " ریش آبی"* را می خوانم و کسی دوباره از لیلیت برایم می گوید. و ناگهان انگار همه چیز روشن شد برایم... دیدم قضاوتها چه همه زخمی ام می کند، دیدم چه هراسناکم از نشان دادن خودم به تمامی که آنوقت ناگزیر است دیدن تاریکی ها و سقوطها و ورطه ها. و کدام آدم است که سقوط نکرده باشد، زخم برنداشته باشد و زخم نزده باشد؟ کدام آدم است که گاهی غل و زنجیر دیو درون را باز نکرده باشد، خشمگین نشده باشد و پنجه نکشیده باشد؟ اصلا کدام آدم است که گاهی در سیاهی فرونغلتیده باشد؟

لیلیتِ قصه من، ایستاده بر تمام دردها و زخمها، بر تمام راههای رفته و نرفته، ایستاده روی جاده سخت زندگی می خواهد همین ها را بگوید و هدیه اش برای من آن روح سرکش، آن مادینه سرسخت، آن زنِ وحشیِ درون، بی نقاب، بی حصار، عریان و من که رقصان میان آتشم انگار، میان جشن شکوهمند زندگی ...
*داستانی از کتاب "زنانی که با گرگها می دوند"...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو