من خیلی وقت است که دیگر آن آدم سابق نیستم. دیگر هم نمی شوم. این روزهای تلخ که از راه رسید و من دیدم که چطور اطرافیانم در هول و ولا بودند و هیچ چیز در من تکان نمی خورد فکر کردم که چه عجیب. حتی کسانی بهم گفتند که غرق شدی در خوشبینی زیاد ،چشمهایت را باز کن واقعیت را ببین. کسی نمی دید که من در تلخترین جای موجود ایستاده ام، تلخی مثل یک سیال آرام آرام تا ته جانم نفوذ کرده و جلوتر از این نمی توانم که بروم. آن ابر مهیب سیاه که تازه برخاسته و همه را اینطور ترسانده خیلی وقت است که مرا در برگرفته. بعد تلخترش؟ اینکه دیگر هیچ صدایی ،هیچ آغوشی، هیچ بوسه ای آرامم نمی کند. من دیرزمانی است که دارم چنگ می زنم به هر رسنی که دوروربرم دارم برای رسیدن به رنگ، به شوق، به زندگی، به آن شادترین آوای جهان، به عشق ولی نگاه که می کنم ایستاده ام در دورترین جای جهان و آدمها شبحهای کوچک و دور که انگار از پیش چشمم می گریزند و آن تن اثیری من که خزیده در بلندترین قلعه جهان و سکوت و باد و یک دشت بی انتها در پیشِ رو ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو