ملکه ای که منم

 ديروز در پي برنامه هاي حال دهي به خود تشريف برديم "محاكمه در خيابان" بيني. حالا چرا "محاكمه در خيابان" برمي گردد به ارادت قلبي اين بنده حقير به مسعود خان. چشمهايتان را براي من گشاد نكنيد كه در اين يك مورد خاص اين ذهن پوپوليستي من هيچ پز روشنفكري را برنمي تابد. خلاصه ما رفتيم سينما. در بدو ورود خانم گيشه اي يك نگاه عجيباً غريبايي به من انداخت كه فكر كردم به خاطر تنها آمدنم است. سه طبقه سينما را با اين حسرت طي كردم كه چرا من تنها و اين حرفها. اما متصدي،در سالن را كه باز كرد ديدم چه خبر. خانم گيشه اي حق داشت به خدا. من بودم و يك سالن. يادم افتاد بچه كه بودم در يكي از اين قصرها – به گمانم كاخ شمس- يك سالن سينماي اختصاصي ديده بودم و چه قدر حسرت كشيده بودم و چه قدر دلم خواسته بود. و حالا يك سالن داشتيم اختصاصي،اين ذهن من هم قربانش بروم دست به رويابافي توپ، در چشم برهم زدني مرا نشاند جاي ملكه قصه. و خوب از آنجايي كه ما ملكه خوبي هستيم  اجازه داديم چند رعيت هم در اين لذات با ما سهيم باشند به شرط اينكه در برابر چشمان ملوكانه مان آفتابي نشوند و بروند يك گوشه اي براي خودشان آرام بنشينند. الحق و الانصاف آنها هم شرط بندگي را خوب به جا آورده شما از ديوار صدا شنيديد از اين سه زوج محترم مستقر در سالن هم شنيديد، اما امان از اين مجردها آرام و قرار نداشتند كه. يادمان باشد دفعه بعد مجرد جماعت را راه ندهيم كه سخت خاطر مباركمان را مشوش نمودند از بس سه نفري به قاعده يك سالن سينماي پر و پيمان  آمدند و رفتند. با تمام اين اوصاف نشستيم فيلممان را نگاه كرديم و حظي برديم. شما كه از اين امكانات نداريد نمي دانيد ديدن فيلم بدون كله اضافه و صداي خش خش چيپس و پچ پچ در گوشي چه قدر مي چسبد. البته بايد بلد باشي با غربت يك سالن ساكت و يك عالمه صندلي خالي كنار بيايي. اينطوري بود كه تهش چراغها كه روشن شد گذاشتم آنها زودتر بروند فكر كردم براي مقام شامخمان خوب نيست مرا اين طور ببينند اشك بار. بين خودمان باشدها هيچ ربطي هم به فيلم نداشت و دلمان خواست. از بس گير افتاده بودم بين آن همه غريبي. چرا اينطوري نگاه مي كنيد؟ ملكه هم آدم است ديگر گاهي دلش مي گيرد خوب...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو