مسخ شده ها

 صدای در که اومد تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستامو بگیرم جلوی صورتم. مامان که اومد تو اتاق گفتم:" هول نشی ها.هیچی نشده. آلرژیه. فقط انگار شدتش از همیشه بیشتره." دستمو که برداشتم چشمتان روز بد نبینه آنچنان جیغی کشید که نزدیک بود پرده گوشم پاره بشه. بعد هم کشون کشون بردتم دکتر. البته انتظارشو داشتم. از همون اول صبح که بیدار شدم و چشمهام باز نشد و دست زدم به پلکهام که شده بود عینهو بالشت. به خودم گفتم:"هی دختر رفتی جلوی آینه نترسی ها. دوباره پلکهات ورم کرده." اما اونی که تو آینه بود من نبودم به خدا. لااقل اون دختری که دیشبش رفته بود تو رختخواب نبود. اصلا اون دختر دیشب کجا و این هیولای امروز صبح کجا. توی همین هاگیر و واگیر صدای در اومد. مادام و موسیو از کلاس روز جمعه مامان برگشته بودند...

امروز هم نشستم تو خونه. نخندیدها. اما همش دارم فکر می کنم کاش "مسخ" کافکا فقط یه داستان باشه...


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو