اغتشاش از نوع خانوادگي

 گوشه امني در اين دنيا است كه هروقت دلم آغوش بخواهد پناهنده مي شوم آنجا. پيرزني دارد گرد و قلنبه كه مهرباني از چشمهايش مي ريزد و  پيرمردي كه مي نشيند برايت كتاب خواندن با آن عينكش و با آن زباني كه براي بعضي كلمات نمي چرخد. و من از آن دختر دلتنگ غمگين تبديل مي شوم به نوه بزرگي كه عشق پيرمرد و پيرزن را يك تنه در اختيار دارد. بعد فكر كن خزيده اي در آن خانه، كز كرده اي يك گوشه، دلت كه گرفته هيچ، نمايش مسخره اي هم از حضور در حال پخش است. پيرمرد كه از قضا بسيار هم مذهبي است بك هو مي گويد:" من نمي فهمم كي پا شده رفته خوب شما كه اين همه آدم داشتين روز عاشورا مي آورديد جلوي ما درمي اومدن ديگه." اول چشمانم گشاد مي شود، بعد مي گويم:" جلوي شما باباجي؟" پيرزن از آن طرف مي گويد:" پس چي. از 13 آبان همه را رفته من هم اگه پا داشتم مي رفتم." پيرمرد مي گويد:" به ...( شوهر خاله ام را مي گويد) مي گم تو جلو نرو قدت بلنده شناسايي مي شي. من كوچولو ام، گم مي شم. تو هم دختر يه كم ورزش كن اين جور كه لاجوني كه نمي توني بدويي." بعد همه مي گن چرا حالت خوب مي شه مي ري اونجا.  تو را خدا شما بگيد اين پيرمرد ماچ لازم نيست؟

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو