یک بار برای همیشه

 همیشه یک چیزهایی در زندگی آدم هست که نمی تواند بگوید. شاید هم گفت ولی نمی تواند توضیحش دهد. اگر از علتش بپرسی شانه بالا می اندازد که " خوب این جوری است دیگر. چه می دانم. چه سوالهایی می پرسید." این جوری است که زندگیها با هم فرق دارند آدمها با هم داستانهایشان با هم. داستان تنهایی من هم از همین هاست. به همین خاطر است که وقتی می گویم در تمام مدت زندگیم هیچ کس در زندگی من نبوده و من در زندگی کسی نبوده ام. که هیچ وقت دلم نلرزیده و دل کسی را نلرزانده ام. که برایم عجیب است وقتی دونفر با هم آشنا می شوند بعد تمام لحظاتشان را شریک می شوند از قدم زدن تا غذا خوردن تا خرید کردن تا ... از بس من هیچ وقت تجربه اینچنینی نداشته ام و هرچه قدر بیشتر بر این هیچ ها تاکید می کنم بیشتر ابروهایتان را بالا می دهید چشمانتان را گرد می کنید و من از صورتتان می خوانم که حرفهایم را جدی نگرفته اید. لطفا نپرسید:"پس این نوشته هایت از کجا می آید؟" چون مجبورم شانه هایم را بالا بیاندازم و ...

این را یک بار گفتم دیگر هم تکرار نمی کنم. شما را سر جدتان در کامنتهای خصوصیتان برای زندگی من و برای ذهن خودتان قصه نبافید و این قدر با این کارتان زندگیم را به صورتم نزنید. همین... 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو