تبریک

 ...وقتی میان سالن شروع کردی آن حرکات ریز سرشانه هایت را که می لغزیدند بر بدنت و سر می خوردند تا خودشان را برسانند به کمرت همان موقع که نورهای سرگردان خط کشیده بودند بر تنت و تو می درخشیدی در آن لباس و در آن میانه یاد آن دخترک ده ساله ای افتادم  در کلاس چهارم که پیشم می نشست و چشم دیدن همدیگر را نداشتیم. همان که به خاطرش حاضر شدم ته کلاس بنشینم تا کنارم نباشد. یادت می آید؟ دوستیمان از همان جا پا گرفت از بین تمام آن لجبازیهای بچگانه و ادامه پیدا کرد تا همین امروز. چیزی قریب به ۱۷ سال. فکرش را بکن!! خودش یک عمر است. نوجوانیمان را با هم گذراندیم. شیطنتهای دبیرستان. شبهای پراسترس کنکور. تست زدنهایمان را یادت می آید؟ جوانی کردنمان را چه؟ همراهیمان را در تمام این سالها با هم. هیچ کدام کم نگذاشتیم. دوستی یعنی همین دیگر. این یار تازه ات هم جدایمان نکرد از هم. نمی دانم ولی چرا تمام مجلس چشمم پر بود. دیدی که. بغ نکرده بودم ناراحت هم نبودم یک لحظه هم ننشستم. فقط نمی توانستم حرف بزنم از بس این بغض لعنتی دست از سرم برنمی داشت. و خدا را شکر تمام کسانی که می شناختم کسی را داشتند که سرشان به آنها گرم باشد و کسی یاد من نیافتد وگرنه با این لرزش صدا نمی دانستم چه کار کنم. و با این دستانم که با رفتن تو بیش از پیش خالی مانده و با قلبم که پیش تو است همچنان و نگرانت که چه می کنی با اینکه می دانم دارد بهت خوش می گذرد. خوشیهایت مستدام عزیز دلم و قول بده خوشبخت باشی به اندازه عمق دوستیمان و به خاطر تمام همدلیهایت در تمام این سالها...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو