من مي نويسم اما تو نخوان

 يك وقتهايي در زندگاني هست كه تلخي. كه اين تلخي آمده تا زير پوستت آماس كرده و دارد مي تركاندت. كه دارد رد مي اندازد روي تنت روي روحت. مي خراشد و مي رود. و بعد چون هرچه بگويي غر مي شود جلوي دهانت را مي گيري دست خودت در دستت مي نشاني اش و هي تو گوشش زمزمه مي كني كه تمام مي شود كه اين نيز بگذرد. و بعدش مي خندي نه از ته دل البته و سربه سر مي گذاري با همه اما آن مني كه نشاندي اش در درونت هي پا بر زمين مي كوبد كه:" چه شد؟ تمام نشد كه." و لب ورمي چيند و تو دلت مي سوزد برايش كه اين طور كز كرده و هيچ كس نمي فهمد كه چقدر باراني است. و آن وقت است كه دلت مي خواهد غر بزني شايد كسي پيدا شد در گوشت زمزمه كرد كه:" همه چي درست مي شه ديوونه."  و اين طوري است كه يك غرنامه شكل مي گيرد...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو