رویا
حواسم که پرت بودنت می شود
تنم را جا می گذارد میان زمان
و بی هوا سر می خورد در حجم خالی بازوانت
تنگ که در آغوشش می کشی
دلش که ضعف می رود
خنده مستانه اش را
می پاشد در دنیایی
که تنم میان زمین و زمانش گیر افتاده است...
حواسم که پرت بودنت می شود
تنم را جا می گذارد میان زمان
و بی هوا سر می خورد در حجم خالی بازوانت
تنگ که در آغوشش می کشی
دلش که ضعف می رود
خنده مستانه اش را
می پاشد در دنیایی
که تنم میان زمین و زمانش گیر افتاده است...
نظرات
ارسال یک نظر