نفس گرگ و عشق
تو را که باور کردم
قلب هزاران اسب رمیده
در من عاشق شد.
می خواستم
پریشانی یک دم از قلب شما را
با اسبها بدوم.
.
.
.
اگر عشق را انکار می کردم
هزاران اسب رمیده
مرگم را با خود می بردند.
دوران من هنوز
نفس های آواز داشت.
چرا در انتهای نفس های گرم مرگ
شب به انتها نمی رسید؟
در صبح دانستم
فضیلت این بیداری
ساقه سبز تو بود
دانستم
قلبم فرمان نبض توست
که مهتاب من
عطر تو را دارد.
اسبان رمیده در من
خیال آرامش ندارند
من با شما
می روم تا به مرگ نزدیکتر شوم.
- زخم عقل - مسعود کیمیایی
نظرات
ارسال یک نظر