شکر دارد این روزها

شب که رسیدم خانه خسته بودم. آمدم بگویم چند ساعت است بیرونم. دیدم نمی توانم. یعنی اصلا ساعت نگاه نکرده بودم از وقتی زده بودم بیرون. فقط می دانستم که صبح بوده. بعد دیدم همین را آرزو کرده بودم دیگر. که هی مجبور نباشم سر ساعت مشخص بروم و برگردم. که هی توضیح ندهم برای کارهایم، مرخصی نگیرم. برای خیابان گردی زیر باران دنبال بهانه نباشم. برای دامنهایم، برای رنگ ناخنهایم، برای زن درونم. که هی نروند قایم شوند پشت قوانین شرکت یا هر کوفت دیگری که وادار کندت خودت نباشی. آخ که بعدش یک لبخند گشاد داشتم. فکر کنم خوشبختی باید همچین طوری باشد، با همین قدر آرامش، با همین قدر رضایت ...
سر تمرین باید می پریدم روی یک ارتفاع. خواستم یک ضرب بپرم نمایشی تر باشد، بلندی اش را اشتباه تخمین زدم، ساق پایم کوبیده شد به لبه سکو. شکافته. درست نمی توانم راه بروم. یکی از بچه ها می گوید : فکر کردی می تونی پرواز کنی؟ می بینم که چه راست می گوید. این روزها همه اش حس پرواز دارم ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو