غبار غم برود حال خوش شود*

روزهای اجرای افرا بود. برای ما اما روزهای محقرترین پلاتوی خانه نمایش و مرد همسایه که چاق بود و رکابی می پوشید و فحشمان می داد و ما که صدا کار می کردیم و بدن کار می کردیم و برای یک اجرای کوچک در شفق جان می کندیم ... 
روزهای اجرای افرا بود. نشسته بودم در بالکن دوم و بازیگرها را می دیدم چرخان و رقصان. به پایشان که بلند شدم رویایی گذشت از دلم با نسیمی که نور بپاشد رویش و بیاستد روی صحنه، از همین صحنه های واقعی باشکوه، نه آن فرهنگسراهای کوچک درب و داغان، رد نور آمد همین جور تا توی دلم، ماهی نرمالویی در دلم سر خورد و پرده ها افتاد ...
حالا برشت، صفری، تاتر شهر ملغمه ای است که با گذشت چند هفته هنوز باور ندارمش. انگار که هر بار نه سر تمرین، که پا می گذارم  روی ابرها، در مه گم می شوم و در رویاهایم چشم باز میکنم. رویایی از یک صحنه واقعی باشکوه. و من شوق در دلم نمی گنجد این روزها ...
اما این شوق یک سر دیگر هم دارد. حسرت جایی که خالی خواهد ماند و نفسی که دیگر نیست تا دم به دمم دهد آنزمان که پرده ها کنار می روند. می بینی؟ رویاها همیشه یک جای کارشان می لنگد...
* حافظ

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو