اَمان

آقای دکتر خوش پوش است، جذاب، قدبلند با موهای نقره ای که نقطه ضعف من اند. اولین بار 8 سال پیش وقتی گذاشتنم روی آن تخت تا بروم به اتاق عمل و زل زده بودم به سقف، اشاره کرد به سقف یعنی چی را نگاه می کنی؟ گفتم: می خواهم ببینم همانطوری تو فیلمها است که چراغها پشت هم رد می شوند. خندید که: دختر دیوانه. و این دختر ماند روی من. شد اسمم برای دکتر. و این دختر یک شب حالش بد شد و دکتر تا صبح بالا سرش نشست. یک روز از زور درد فریاد می کشید و دکتر در آغوش گرفته بودش و آرامش می کرد. این مرد دوست داشتنی بیشتر از آنکه معالج من باشد حس امنیت را به من منتقل می کرد و اینکه می دانستم در آن روزهای سخت آغوشش همیشه هست.  
حالا دیگر مریضش نیستم. می روم برای چک آپ همین جوری، اما دیگر مریضش نیستم. هنوز هم به من می گوید دختر. بعد از این همه سال نمی گوید نسیم یا خانم فلانی یا هرچی، می گوید دختر. مرا یاد سپانلو در رخساره می اندازد که "می دانی چرا می گویم دختر و نمی گویم دخترم. که در دختر هزار حس خوب است و اگر بگویم دخترم فقط یک حس خوب باقی می ماند."*
رفته ام پیشش می گوید: هنوز تنهایی دختر؟ می گویم: هنوز، هنوزش می خراشد و می رود و هزار حس خوب در من می میرد ...
*از دیالوگهای رخساره – نقل به مضمون

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو