دوست داشتنت که زیر خاک نرفته، همین حوالی است، دوروبر من
می پلکد و گرمم می کند. درست مثل آن روز زمستانی چهار سال پیش که سرد و
برفی بود و من در میان آن لباس و تور اصلا احساس سرما نمی کردم. عشق همین
است عزیز جان، قرار نیست هیچ از گرمایش کم شود ... قرار نیست دفن شود ...
حتی اگر از آن، فقط یک زن مانده باشد و یک خاطره و تو که ایستاده در آن
دوردستها در چهار سالگی غمگینی که بی حضورت اصلا هم مبارک نیست ....
بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب
در من زنی است که مویه می کند، کاه می پاشد به هوا، خاک می ریزد بر سر، اما سرد نمی شود. زنی که یادش رفت پشت سر کسی که می رفت آب بریزد. زن داغش عین روز اول تازه است ... نه صورتش را، که دلم را می خراشد. در من جوی خونی جاریست و کسی که حزین می خواند : "به آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی "* ... * سعدی پینوشت : الکی محسن نامجو را گوش کنید. سه تارش خود جادوست. یک روز می آیم برایتان می گویم از سحر این ساز. از وقتی در آغوش می گیری اش و رویا آغاز می شود. فعلا بروید گوش کنیدش و تا آسمان بروید ...
نظرات
ارسال یک نظر