از صبح حامدِ شب یلدا نشسته در درونم و هی
زمزمه می کند که جشن تولده اما متولد نداریم، مهمونیه ولی مهمون نداریم.
رقص و آواز و خوشی نداریم، اینا همش نمایشه، نمایش. نمایش یه نفره ... از
صبح یک زنِ غمگین هم دارم که خودش را حبس کرده در اتاق، زنی که می ترسد لب
باز کند اشکش بسرد ... از صبح تمام ابرهای عالم روی سر زن می بارند و توی
دلش ... امروز از صبح همه اش تاریک بود ... خورشید طلوع نکرد و قلب زن را
انگار کسی گرفته در مشتش، می فشرد ...
بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب
در من زنی است که مویه می کند، کاه می پاشد به هوا، خاک می ریزد بر سر، اما سرد نمی شود. زنی که یادش رفت پشت سر کسی که می رفت آب بریزد. زن داغش عین روز اول تازه است ... نه صورتش را، که دلم را می خراشد. در من جوی خونی جاریست و کسی که حزین می خواند : "به آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی "* ... * سعدی پینوشت : الکی محسن نامجو را گوش کنید. سه تارش خود جادوست. یک روز می آیم برایتان می گویم از سحر این ساز. از وقتی در آغوش می گیری اش و رویا آغاز می شود. فعلا بروید گوش کنیدش و تا آسمان بروید ...
نظرات
ارسال یک نظر