از صبح حامدِ شب یلدا نشسته در درونم و هی زمزمه می کند که جشن تولده اما متولد نداریم، مهمونیه ولی مهمون نداریم. رقص و آواز و خوشی نداریم، اینا همش نمایشه، نمایش. نمایش یه نفره ... از صبح یک زنِ غمگین هم دارم که خودش را حبس کرده در اتاق، زنی که می ترسد لب باز کند اشکش بسرد ... از صبح تمام ابرهای عالم روی سر زن می بارند و توی دلش ... امروز از صبح همه اش تاریک بود ... خورشید طلوع نکرد و قلب زن را انگار کسی گرفته در مشتش، می فشرد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو