از حواشی کلاس آنیما
یک روزی به آرتمیس ام گفتم بس است دیگر. چیزی برای اثبات نمانده، می خواهم باشم فقط، می خواهم زن باشم، می فهمی؟ نمی فهمید. داشت با اسبش دنبال شکار می دوید و من دلم تنها یک خانه امن می خواست، یک مرد، یک آغوش. اما آنچنان چمبره زده بود روی زندگی ام که خودم با دست خودم مردَم را سپرده بودم به جاده ها، خودم با دست خودم حسرت را کاشته بودم در زندگی ام. از دست داده بودم و از دست رفته بودم. نسیم واقعی در درونم مشت می کوبید، گریه می کرد و من دست در دست نقابم به ناکجا می رفتم. گفتم بس است دیگر و تغییر آغاز شد. جان کندم تا امنیتها را گذاشتم زمین، برگشتم خانه. جان کندم تا به همه بگویم می خواهم خودم را زندگی کنم، بی متر و معیاری که از من مردی ساخته که فقط تصویرش زن است. نمی خواهم ارزشم به تحصیلاتم باشد، به شغلم، به پرستیژ اجتماعی ام. نمی خواهم مستقل باشم، روی پای خودم باشم و این وسط زن بودنم فراموش شود، دامنم فراموش شود، زیباییهایم. نمی خواهم از صبح تا شب زندگی ام را هدر بدهم تا ثابت کنم می توانم. حالا در جایی ام که می توانم اما نمی خواهم. نمی خواهم مرد زندگی خودم باشم. می خواهم زن باشم، می خواهم مردم...