:(
مرتضی پاشایی برای من همان روز سرد زمستانی سه سال پیش است. یک گروه ده نفره بودیم که اجرای فلامینکو داشتیم در یکی از سالنهای شهر. بعد رفتیم یک کافه بالطبع با گیتارهامان. اما تا نشستیم بهمان گفتند یک نیم ساعتی ساکت باشید چون طبقه بالا ضبط است. نمی دانم کدوم ویدئویش را داشت می گرفت، مخاطب موسیقی اش نبودم هیچ وقت. اما نیم ساعت بعدش که آمد پایین، گفت ممنون است که ساکت مانده ایم. بعد هم من باب تشکر نشست یکی از آهنگهایش را با گیتار برایمان زد و خواند. بچه ها هم چند قطعه فلامینکو زدند، سنگ تمام. خندید که خودتان که اینکاره اید، خواستم برایتان کلاس بگذارم، نشد. خنیدیدم و رفت. موها و ریشهایش بلند بود آن روزها ... مجید بهرامی اما حکایت دیگری است. با کارهایش زندگی کرده ام. با عجایب المخلوقات که یادم نیست چند بار دیدمش. نه فقط با بازیهایش. با عکسهایش، با روزنوشته هایی که وقتی در آلمان بستری بود می نوشت. از توصیفش از آن درخت پشت پنجره بیمارستان که هر روز که چشم باز می کرد نگاه می کرد ببیند چند برگش مانده، درست مثل داستان آخرین برگ که افتاد بالاخره ... و چه حیف ... سرطان هیولای این روزهامان شده. ...