روزهای بی خود

 نسیم این روزها را دوست ندارم. نسیم بغض دار و تلخ و خاموش. با چشمانی که با تلنگری پرآب می شود. با لبهایی که دیگر نمی خندد. با دستانی خالی و با قلبی خالی تر. رویاهایم را کجا جا گذاشته ام؟ در کدام پیچ روزگار؟ از کی این همه رها شدم و سایه؟ از کی؟


یادت می آید نسیم دست هم را می گرفتیم و می رفتیم پا به پا قدم به قدم؟ یادت می آید هروقت دلت می گرفت دستانم را حلقه می کردم دورت و آن قدر فشارت می دادم تا آرام شوی؟ یادت می آید تا لب وا می کردی که گله کنی از تنهایی مدهوشت می کردم از خاطرات؟ یادت می آید می گفتم اگر ۲۶ سال همراهت بودم ۲۶ سال دیگر هم می توانم؟ چه شد که دیشب بغض چند ساله ات سر وا کرد که دیگر نمی توانم. دیگر حتی ۲۶ دقیقه هم نمی توانم. چه کرده بودم من آخر؟ می دانم دستانم دیگر گرمت نمی کند .می دانم آغوش می خواهی. می دانم قلبت تپش می خواهد و شور. می دانم به تنگ آمده ای از بی همنفسی. همه را می دانم.حتی می دانم از من بدت می آید که هیچ از موبایلت هم بدت می آید که هیچوقت زنگ نمی خورد. از اتاقت هم و از آن عروسک همیشه خندان روی تخت. به خصوص وقتی چمباتمه می زنی کنار کتابخانه دستانم را حلقه می کنم دورت. حتی ته دلم می دانم که از دستهایت که حلقه می شود دورت از دستهایم هم بدت می آید. برای همین است که این روزها اینقدر تلخی و خاموش. من منتظرت می مانم. می دانم که می دانی. تلخیت که تمام شد قصد برگشت که کردی کنار کتابخانه می توانی پیدایم کنی و من دوباره خودم را در آغوش خواهم گرفت.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو