دو کلمه حرف حساب

 اعتراف می کنم تازگیها نشانه هایت را نمی فهمم. قبل ترها صاف تر با من حرف می زدی. این طور که پر رمز و راز می شوی دیگر نمی توانم بفهممت. می خواهی به من چه بگویی؟

همه چیز از یک سال پیش شروع شد. از آن ساختمان کذایی که شرکت به آن نقل مکان کرد. از من که با دیدن یک نفر در آن شرکت دوباره هوس نوشتن به سرم زد. از پیدا کردن شغل جدید در شرکتی جدید که از مزایایش داشتن اینترنت بود و ولوجی که متولد شد و ...    و حالا درست در این روزها و بعد از یک سال شرکت باید به فکر بیافتد که تیم مهندسی را به ساختمان جدیدی منتقل کند و این جای جدید باید دست بر قضا همان ساختمان شرکت قبل باشد و من باید دست بر قضا در همان تاریخ دوباره به آنجا برگردم درست مثل یک لوپ بسته. انگار نه انگار خانی آمده و خانی رفته...

در این چند روز استراحت اجباری به همین چیزها فکر کردم. اصلا فکر می کنم این بلا را خودت از قصد سر من آوردی که دور از هیاهو و شلوغیهای دور و برم یک مقدار فکر کنم. ولی انگار فهمیدنت این روزها خیلی سخت شده. بعد از آن همه افت و خیز در این یک سال این بازگشت یعنی چه؟ می خواهی چه چیزی را به من بگویی؟ می خواهی همه چیز را فراموش کنم و از اول شروع کنم؟ یا می خواهی یادم نرود این حسی که حالا گریبانم را گرفته حاصل چه روزهای سختی است؟ نمی فهمم. به بزرگیت قسم نمی فهمم. می شود راحت تر با من حرف بزنی خدایا؟

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو