اين درد با هيچ ترانه اي آرام نمي گيرد

  انگار از طولاني ترين سفر دنيا برگشته ام. نشسته ام در خانه اشك مي ريزم و مي زنم. مي زنم و اشك مي ريزم. مچ دستم درد مي كند چشمهايم هم. اما دلم سبك نمي شود كه نمي شود. در كدام طبقه آسمانت نشسته اي كه پرپر شدن جوانهاي سرزمينم را نمي بيني؟ مرا ببخش اما مي داني امروز به چه فكر كردم؟ كه چشمانت را بسته اي گوشهايت را گرفته اي وگرنه مي ديدي فقط سرها سرنيزه نبود.امروزعاشورا بود اينجا و ما از ته دل فرياد زديم "هل من ناصر ينصرني؟". فكر كنم ديگر وقتش است خدايا . نمي خواهي ياريمان كني؟

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو