ما هنوز هم بیشماریم

 ساعت ۶ ونكم . مي پيچم سمت خواجه نصير. خبري نيست. مردم مي آيند و مي روند. راننده ها مسيرهايشان را در گوشم داد مي زنند. كسي گوشه اي باقالي مي فروشد. سرك مي كشم در دانشگاه شايد چيزي ببينم. هوا را بو مي كشم شايد بقاياي اشك آوري چيزي هنوز مانده باشد. پسري كوله به دوش از پله هاي دانشگاه پايين مي آيد كلاسش تمام شده لابد. نه اينجا خبري نبوده. لجم مي گيرد از اين آرامشي كه اينجاست. انگار آن جا كه اشك آور بود و باتوم آن جا كه هراس بود و آن ونهاي فنس كشيده يك دنيا از اينجا فاصله دارد. يكي بساط چاي اش را ولو كرده روي كاپوت ماشينش. از اين خطي هاست . پسر جواني در گوشش وز وز مي كند. صدايش يك هو مي رود بالا. مي گويد: "حاجي مي گويند آن پايين شلوغ است ."  مرد نگاهش مي كند شانه بالا مي اندازد و زير لب غرغر مي كند:" كه چه؟ هيچي هم نمي شود. همين جا را نگاه كن .اينهمه آدم دارند زندگيشان را مي كنند بعد يك سري  ...."  بقيه اش را نمي شنوم. راهم را كشيده ام و رفته ام. بي خيال همه چيز به پاس اين پايمردي در مبارزه خودم را به يك شهر كتاب مهمان مي كنم. و فكر مي كنم دلخوري ندارد كه. اگر كسي هم مرا اينجا لابلاي اين قفسه ها مي ديد باورش نمي شد كه تا همين يك ساعت پيش من هم جزء اغتشاشگران بودم. كه چرا همه فقط از بدو بدوها مي نويسند و از بگير و ببندها. چرا از بعدش نمي نويسند.از وقتي كه اين آدمها  تاكسي مي گيرند سوار اتوبوس مي شوند كه بروند خانه هاشان، كه بروند خريد، قرار مي گذارند هم را ببينند با هم شام بخورند انگار نه انگار اتفاقي افتاده. كه اصلا حواسمان هست كه چه قدر مدل زندگي كردنمان عوض شده كه براي خيليهامان مثل يك ماموريت شده كه بايد رفت. اما همين كه قصد برگشت مي كنيم خاك لباسهامان را مي تكانيم و مي شويم همان آدمهاي سابق، مي ايستيم در صف ماشين، كيسه هاي خريد در دستمان به هم لبخند مي زنيم و از گراني و آب و هوا حرف مي زنيم. حق دارد پيرمرد كه فكر كند فقط يك سري... از بس ما عادي اين روزهاي اغتشاش را زندگي مي كنيم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو