از دلتنگیهای روزهای بیخود روزمره

 فکرش را بکن. از شرکت جیم بزنی به هوای تمرین هر هفته موسیقی. اما به خودت که بیایی، ببینی نشسته ای در نزدیکترین پارک به کتاب خواندن با عطر خاک و گیاه، آن هم بلند بلند به سبک روزهای نمایشنامه خوانی. دور و برت خلوت باشد آنقدر که هوس کنی بروی روی صحنه. می روی. یک جاییش زانو که می زنی از زیر شاخ و برگ درختان دو جفت پا را ببینی که ندانی از کی آنجایند. سرک بکشی دختر و پسری باشند با چشمان گشاد شده. کتابت را بزاری کنار. یک پرده از "برخوانی آرش" ات را برایشان اجرا کنی :

"و اینک مردان؛ مردان ایران؛ با دل خود؛ با دل اندوهبار خود؛ می گویند: اینک ما چه می توانیم که کمانهامان شکسته، تیرهامان بی نشان خورده و بازوهایمان سست است. و راست و چنین بود. زیراک ایشان از جنگ دراز آمده بودند. که جنگ درازشان سخت بود. که کماندار از کمان و تیر انداز از تیر پیدا نبود..." *

 آنها کف بزنند و تو به سبک آن وقتها  اول خاک صحنه ببوسی بعد تعظیم کنی.  

بعد فکرتر کن که باران بیاید، تو هم که دیوانه باران از تاکسی پیاده شوی، خیس شوی، کوچه خالی باشد تو بلند بلند شعر بخوانی، چرخ بزنی و باز شعر بخوانی و باز خیس شوی  و فکر کنی که چه قدر دلت برای این چرخیدنها و رقصیدنها تنگ شده. آخ که دلم چه قدر برای صحنه تنگ شده...

* قسمتی از "برخوانی آرش" نوشته بهرام بیضایی


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو