سحرگاهان غمگین

احمقند که خیال می کنند می شود روح را با طناب خفه کرد. نمی دانند جان گرفتنی نیست. جان فقط گاهی می پرد از دست حقیری که می خواهد زمین گیرش کند جان فقط کوچ می کند گاهی. جان گاهی هم می نشیند در چله کمان باید بتازانی در پی اش روزها و شبها و می دانی آنجا که فرود آید حتما مرز آزادی است. جان یک همچین چیز غریبی است در سرزمینی که کمانگیرهای سبزش هیچ وقت افسانه نمی شوند...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو