هواپیما به مثابه چوب کبریت

ماجرا از آنجا شروع شد که دخترعموی عزیز ما در یک صبح برفی سرد ژانویه ؛در حالی که یک سنجاب سعی می کرد یک راهی به خانه گرمش پیدا کند و هی خودش را می کوبیده به شیشه پنجره ؛چشم باز کرد و یه هو احساس نمود چه قدر دلش برای مام وطن تنگ شده. پس عزمش را جزم کرد و بلیطی خرید و چمدانش را بست و راهی شد، بی خبر از اینکه این دولت فخیمه کریمه مهروز نشسته با خودش فکر کرده "آقا چرا تبعیض؟ این خارج نشینهای بیچاره چه گناهی کرده اند که از التفاتات امام زمانی ما بی نصیب بمانند". برای همین، اول که پرواز یک ساعت تاخیر داشته، شانه بالا انداخته که "مهم نیست. پیش می آید." بعد که گفته اند "نخیر. چهار ساعت تاخیر دارد." سردش بوده، شانه بالا ننداخته، همین جوری ایستاده، فقط از شما چه پنهان در دلش یک فحشی داده؛ به خودش البته؛ که عجب کاری کرده. اما بعدترش که اعلام کرده اند "امروز نمی پریم. بروید، فردا بیایید." یک چیزی گفته بلند بلند در مایه های اینکه "ای خاک بر سر من که دوباره رفتم از ایرلاین ایرانی بلیط خریدم." حالا بماند که دخترعمو جان چون نمی توانسته برگردد خانه اش ؛که دور بوده؛ رفته خانه مادرش و زن عموی گرامی هم تا صبح در گوشش خوانده "آخه دختر جان نونت نبود، آبت نبود، ایران رفتنت چی بود؟" و همین جور گفته و گفته تا که صبح شده و دوباره دخترعمو و چمدان و فرودگاه ...
اینبار البته به سلامتی سوار شده اند و پریده اند. اما هنوز دو ساعت نگذشته، آقای خلبان اعلام کرده کمربندها را فلان و صندلیها را بهمان، در فرودگاه پراگ فرود می آییم. بعد اینها کلی ترسیده اند که حتما داریم سقوط می کنیم وگرنه پراگ کجا، تهران کجا. بعدش کاشف به عمل آمده که نه بابا، پراگ کنار فرودگاهش یک پمپ بنزین هم دارد برای ممالکی که تحریم هیچ هم درش اثر ندارد و اصلا تحریم نَمَنه؟ و این جزء برنامه تفریحی ایران ایر بوده که مسافران از نزدیک با نحوه سوخت گیری یک هواپیما آشنا شوند. تازه مهماندار پیشنهاد کرده کمربندهایتان را در مدت سوختگیری باز کنید و وقتی علت را جویا شدند، جواب شنیده اند که اگر خدای نکرده ،زبانم لال هواپیما آتش گرفت با سرعت فرار کنید. و همه مسافران مانده اند انگشت حیرت به دهان گزیده از این برنامه تفریحی هیجان انگیز. این دخترعموی ما هم هی داشته فکر می کرده یعنی هواپیما مثل چوب کبریت از یک جایی شروع می کند به سوختن و یک جایی تمام می شود یا نه یک هو می ترکد و خلاص. و هی داشته فکر می کرده اصلا هواپیما همان چوب کبریت، در ثانیه چند نفر می توانند از این در رد شوند و حالا رد هم شدند مگر چه قدر می شود از این غول مشتعل فاصله گرفت؟ و در وسط این غور و تفحص دیده که خلبان به مثابه یک شوفر کار کشته پیاده شده و بیست هزار دلار شمرده جیرینگی و گذاشته کف دست آقای پمپ بنزینی و احتمالا دستی هم زده به شانه اش و گفته "بقیه اش هم مال خودت داداش" و کتش را روی شانه جابه جا کرده و از پله ها آمده بالا. حالا شما هی سیاه نمایی کنید، ولی ما که می دانیم این ماجرا هیچ ربطی به اعتبار و این خزعبلات ندارد. این از خوش حسابی ما است که همان جا حسابمان را صاف می کنیم، بالاخره هواپیما است دیگر، دیدید فرود نیامد، بعد کی می خواهد آن دنیا جوابگو باشد. هان؟ ...  

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو